نگاهش می‌کنم؛ چشمان آبی و سردش را می‌بینم که مسحورم کرده. به سختی ازش رو بر می‌گردانم و می‌گویم: می‌دونی چیه که این‌قدر خاصت کرده؟»

جوابی نمی‌دهد، جز یک کلمه: نمی‌دونم!»

انتظاری هم ندارم که بداند؛ خب، از زیبایی بی‌رحم و یخ‌زده انتظاری نیست که گرمای آتش فریفته شدن را درک کند.

دستان بلورین هم‌چون یخ‌‌اش را در دستانم می‌گیرم. به او می‌گویم: زمستان‌جان من، دوستت دارم؛ با این‌که گرمای آتش روحم رو درک نمی‌کنی!»


پ.ن: این یه متن در وصف عشق من به زمستونه، نه عاشقانه. یه وقتی سوءتفاهم نشه! (چی هم گفتم. :/)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها