خودِ گذشته‌ام!

این نامه را با اشک و آه برایت نوشته‌ام، با خون دل. برایت می‌نویسم که نوشتن، مرهمی بر این زخم‌هایی‌ست که امواج خشمگین رود زمان بر ذهنم باقی گذاشته‌اند. از این رو می‌نویسم تا اندرزهای گران‌قدری را به تو هدیه دهم، چرا که احساس پدرانه‌ای که نسبت به تو دارم، تمام شدنی نیست و این احساس برآمده از تجربیاتی‌ست که دلسوزی من را برایت شعله‌ور می‌گرداند. آخر تجربه به مانند سرمایه‌ای‌ست که باید آن را در راه سود بیشتر صرف کرد؛ و چه سودی ارزشمندتر از این‌که شخصی، در مکان و زمانی دیگر این اندرزها را به گوش گرفته و این بار سنگین وجدان را از گرده‌ات بردارد؟

خودِ گذشته‌ام! یادت باشد که زندگی، همیشه عرصه خودنمایی زیبایی‌هایی نیست که بدان عادت کرده‌ای؛ بلکه گاه در این صحنه هفت رنگ، چیزهایی برخاسته از دل اهریمن نیز جولان خواهند داد. شاید که در آن‌هنگام سلاحی بس عظیم در دست نداشته باشی تا با آن‌ها به ستیز برخیزی، اما جوهره‌ای در وجودت نهفته است که هر جزء مادی و غیرمادی را به زانو در می‌آورد، آن‌چنان قدرتمند است که بر تک‌تک اجزای عالم حکم‌رانی می‌کند. این جوهره‌ی اسرارآمیز چیست؟ عشق» است، عشق!

عشق، جزئی آن‌چنان هراس‌انگیز و در عین حال، چنان مست‌کننده است که گویی مستقیماً از عدم برخاسته است! هراس‌انگیز از آن‌جهت که می‌تواند تباهت کرده و به قعر اقیانوس سیاه‌بختی تو را بیفکند و از آن‌نظر مست‌کننده است که در آنی به عرشت می‌رساند! عشق، جوهره‌ای‌ست که به تو معنا می‌بخشد. عشق، عرصه رقص زیبای نیکی و بدی‌ست. عشق، آن چیزی است که وجود من و تو بر آن استوار است. پس از آن بهره‌ای چندان نیک ببر، که گویا عشق تنها راهی‌ست که احساس رهایی می‌کنی و به عدم می‌پیوندی. 

عشق راهی‌ست طولانی و پر از مشقت، اما دلپذیر، که در داستان سرنوشت باید آن‌ را بپیمایی. مقصد عشق، رستگاری است، رستگاری‌ای که من هرگز به آن نرسیدم اما چشم دارم تو این مسیر پر از خم را طی نمایی تا به این مقصد عالمیان برسی؛ پس، لایق عشق باش و تنها به کسانی عشق بورز که لایق آنند.


پ.ن 1: به دعوت

خورشیدبانو و

آقاگل.

پ.ن 2: دعوت می‌کنم از

امیررضا،

مریم‌خانم،

صنما و

حریربانو. :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها